تف به قبر ننه شون

ساخت وبلاگ

این جریان برا الان نیست و اگه برا الان بود بیشتر میتونستم خشمو بهتون منتقل کنم:

داغ بودم و  کاملا حس میکردم که رگ های گردنم زده بالا. گفتم تف به قبر ننه شون، خدا ذلیلشون کنه که مملکت رو نابود کردن، عزادار بچه هاشون بشن و.. بحث دانشگاه بود و طرفم پدرم بود. ولی حواسم بود که یه وقت فک نکنه ذره ای مقصره. لذا گفتم پدر جان خیلی برام زحمت کشیدی  ممنون دارتم ولی واقعیت رو قبول کن بپذیر که من نمیخوام  خودمو  تو این نجاسات غرق کنم. میگفت پسر من  بیا بشین تو بشین اروم باش. تو میگی کثافت میگی نجاست خب تو برو ولی حواست باشه که نجس نشی. نه پدر جان خاصیت نجاست اینه که انتقال میده.. یعنی من حتی نباس این همه اندوه که تو دلم مونده رو تخلیه کنم که پدر هم  شروع کرد به ناسزا گفتن به.. گلاره هم  که تا اون موقع فقط قربون صدقه ام می رفت، پیوست به ما و  نفرین کرد چپ و راست. خیییلی  حس خوبی بهم دست داد..

خب اندکی از ابراز خشم منو خوندین که وحشتناک  خلاصه نوشتم. کارن هورنای در کتاب"تضاد های درونی ما" به خشم هم پرداخته و از تعکیس یا اکسترنالایزیشن هم نام برده که  پروجکشن(یعنی  هر چی در خودت می بینی رو به دیگران نسبت میدهی ) رو  جزیی از  تعکیس دونستن. حالت های مختلف تعکیس رو گفتن که یکیشون رو اول بار شنفتم و تو وبلاگ نمیارم.(بعید میدونم نیچه فروید و دیگران قبل از هورنای بهش نپرداخته باشن ولی من خاطرم نیست و برا من جدیده. بعضا مطلب سنگین میخونیم و بعدها در کتابی دیگر تفسیر اون مطلب و تازه شستمون خبردار میشه )

در مورد ابراز خشم و بیماری جسمی: بعضی ها میگن اگه ابراز کنی خشمت به بیرون پرتاب میشه و مرض و کوفت و درد جسمی نمیگیری و بعضی ها میگن اگه پرتاب  کنی اتفاقا مریض میشی. که هورنای هم بهش  اشاره داشته و نظر شخصی خاصی نداشته.

در مورد مثالی که اول پست زدم واقعیت اینه که اگه پدر و مادرم پایان اون جریان نفرین نمی کردن شاید بعدش حس بدی بهم دست میداد. مثلن به خودم میگفتم این دو تا رو چرا ناراحت کردی الکی؟ و از این حرفای وجدان.

تو دو سال اخیر روش های زیادی  رو اجرا کردم و همه تو دفتر یاداشتم هست. بعید میدونم بخوام همه رو بکشم بیرون و اینجا تو وبلاگ قطار کنم.

ایمیلی شخصیت اصلی رمان "ایمیلی در نیومون"(اثر مونتگمری) ترفند جالبی داشت برا  تخلیه خشم(اگر بتوان بهش گفت تخلیه ی خشم). جالب از این نظر که خیلی هاتون باهاش آشنا هستین. تو ذهنش یه بلایی سر طرف میاورد. مثلن تو ذهنش داشت کتک میزد طرف رو. من حدود دو ساله تقریبا چنین بازی ذهنی رو انجام نمیدم شاید بخاطر این باشه که پناه بردم به روش های دیگه.  من آجر میزدم تو کله ی طرف تا جمجمه اش خورد بشه. بعضی اوقات با زانو میزدم دماغشو. 17 ساله بودم که رمان مذکور رو خوندم. یادش بخیر..یه چی میگم  به کسی نگین.من عاشق ایملیی شده بودم گرچه میدونم خیلی هاتون عاشق یانگوم شدین


مدیریت زمان و مهندسی مکانیک...
ما را در سایت مدیریت زمان و مهندسی مکانیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovin210 بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 20:56